رمان آرزوی رسیدن به عشقم
پارت هفدهم
رمان آرزوی رسیدن به عشقم
دوستام گفتن با خودش حرف بزن و همه چیرو ازش بپرس تا مطمعن همه چی شی و سوال کن کامل و دقیق و گفتم اگه ببینم بازم ادامه داره رفتاراش مجبورم همین کارو بکنم.
بعدش اومدم خونمون و حالم خیلی تغییر کرد و بهتر شدم گوشیمو روشن نکردم باخودم گفتم بزار یکم خاموش باشه حداقل تا شب؛تو اتاق نشسته بودم داشتم با لبتاپ آهنگ گوش میکردم که دیدم مامانم اومده میگه سحر چرا گوشیت خاموشه شوهرت به من زنگ زده میگه سحر کجایه؟؟سریع بهش زنگ بزن نگرانت شده منم گوشیمو روشن کردم دیدم 12 باز زنگ زده و پیام داده،،،زنگ زدم بعدش بهش گفتم کارم داشتی؟گفت معلوم هست تو کجایی چرا گوشیت خاموش بود؟گفتم از خونه مامانت اومدم خونه خودمون گوشیمم نفهمیدم که کی خاموش شده؛بعد گفت صبح میام دنبالت آماده باش گفتم شب نمیای؟گفت نه نمیام،گفتم باشه خدافظ و سریع گوشیو قطع کردم.
بغض عجیبی گلومو گرفته بود خیلی ناراحت بودم و ای کاش گفتنام شروع شد ولی باز به خودم گفتم هنوز اول راهم باید طاقت بیارم باید با سختی های زندگی کنار بیام ...نفهمیدم کی خوابم برد شب هم مهمون داشتیم و حالم اصلا خوب نبود و خیلی خسته شده بودم،میخاستم بخوابم دیدم پیام داده صبح ساعت 8 آماده باش میام دنیالت جوابشو ندادم ساعت گوشیمو برای ساعت7کوک کردم تا بیدار بشم و اماده شم همون ساعت8 میشه.یکم تو شبکه های مجازی چرخیدم بعدش خوابیدم صبح بیدار شدم وکارامو انجام دادم،اومد دنبالم و رفتم. باید می رفتیم خونه ی اونا و همه باهم می رفتیم توی ماشین طی زمانی که می رفتیم هیچی نگفتیم و بعدش هم نمی تونستیم حرف بزنیم چون تنها که نبودیم و کسی باهامون بود. خلاصه اینکه توی جاده بودیم داشتیم میرفتیم .رانندگی نمی کرد و باباش رانندگی میکرد و سرش تو گوشی بود......
ممنونم ازتون...
پارت هجدهم به زودی در وبلاگ....